مالیچیهای قشم
پل ارتباطی بین دوستان مالیچی(اولین دوره مدیریت مالی قشم)
درباره وبلاگ


سلام دوستان به وبسایت مالیچیها خوش آمدید پل ارتباطی ghazandeh@yahoo.com هنگام ارسال ایمیل حتما در قسمت موضوع، خود را معرفی نمایید موفق باشید
آخرین مطالب
نويسندگان
فوری - خیلی مهم ( لطفا اطلاع رسانی کنید)  بسیار فوری
 
قابل توجه کلیه کسانی که با اینترنت سروکار دارند، مثل یاهو،هات میل و آ او ال.
 این اطلاعات را به هرکس که با اینترنت سروکار دارد برسانید. ممکن است نامه ای
معمولی و به ظاهر بیخطر با موضوع Here you have it به شما برسد.
 
اگر آن نامه را باز کنید یک پیام روی صفحه مانیتور ظاهر می شود که نوشته "حالا دیگر دیر ست. زندگی شما دیگر زیبا نیست. البته این متن به انگلیسی و به این صورت ظاهر می شود
It it's too late now. Your life is no longer beautiful ...  
پس از آن تمامی اطلاعات و هرآنچه در کامپیوتر دارید از بین می رود و فرستنده ایمیل به نام، ایمیل و رمز عبو شما دست پیدا می کند. این یک ویروس جدید  است که از عصر روز شنبه در شبکه اینترنت در حال چرخش است. آ او ال وجود این ویروس را تائید کرده و ویروس یاب های موجود قادر به دفع این ویروس نیستند.  این ویروس توسط یک هکر که خود را مالک زندگی می نامد ساخته شده است.
 
لطفاً این ایمیل را برای کلیه دوستان  آشنایان بفرستید و از آنها نیز بخواهید که آن را برای دوستان خود ارسال کنند
اسنوپس نیز این گزارش را تائید کرده است.
Best Regards

 

همان طور كه در جريان هستيد بر اثر زلزله و سونامي كه بيستم اسفند ماه سال گذشته در ژاپن رخ داد، بسياري از مردم دنيا را نگران يك فاجعه بزرگ و غير قابل كنترل هسته اي كرد. اما اين روزها ژاپني ها تمامي داشته هاي خودشان را به ميدان آورده اند تا از وقوع يك حادثه عميق تر جلوگيري كنند. بد نيست به عمق ما...جرا کمی فکر كنيم:

پنجاه نفر علیرغم خطر مرگ برای کنترل در راکتور فوکوشیما باقي مانده‌اند. مردم ژاپن به آنها سامورایی مي گويند. این گروه کوچک مهندسین و تکنسین ها بصورت قهرمانان ملی ژاپن در آمده اند. به آنها “کامی کازی” و سامورایی گفته می شود. آنها در معرض تشعشعات بسیار قوی رادیواکتیو هستند و بدون شک بسیاری از پیامد آن جان خواهند سپرد. جایشان را هر پانزده دقیقه عوض می کنند که از تشعشع نسوزند.

پنجاه نفر داوطلبانه برای کنترل راکتور در مرکز مانده اند. بیست نفر دیگر علیرغم خطر مرگ به آنها پیوسته اند تا راکتور را از کار بیندازند. امروز در ژاپن همه می دانند که اگر از بروز فاجعه‌ای عظیم جلوگیری شده، بخاطر فداکاری مردانی بوده که هویتشان اعلام نشده است.

می‌دانیم در میان آنها مردی ۵۹ ساله است که تنها هجده ماه به بازنشستگیش مانده است. دختر او پیامی تکان دهنده در سایتی که به قربانیان زمین لرزه اختصاص یافته، منتشر کرده است:

«حالا ديگه وقتي پرسيدن دليل پيشرفت يك كشور چيه نگيد هوش و ذكاوت، فرهنگ قديمي و ... بگيد تعهد و از خود گذشتگي، بگيد فرهنگ بالا، فرهنگي كه توش سامورايي افسانه نيست بلكه واقعيته. من خودم بعيد می‌دونم كه بتونم مثل اونها بزرگ باشم، ولي اميدوارم حداقل بتونم براي اونها احترام لازم رو قائل بشم.»

آیندگان به وجود چنین مردهایی افتخار خواهند کرد ...

چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:47 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

یک خبر موثق

استاد فتحی: پروازم OK نشد

13 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:21 ::  نويسنده :

سلام

مثل اینکه این هفته دکتر فتحی نمیاد

اگه کسی اطلاع دقیق داره بقیه رو هم در جریان بزاره

سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 12:23 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم
دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند . دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند
قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود
...

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم
مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار  . می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم .........
 پارسايي از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر..... از دست دادن
تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور
.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي
رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت

حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست
فرستنده:آ-دریوش
سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم
وقتی به کلاس قدم می گذارد، بهار با نسیم نفس هایش می شکفد و گل و لبخند و زمزمه، فضا را پر می کند. با او آسمان می بارد، چشمه می جوشد، نسیم می وزد و آفتاب سفره مهربان خویش را می گشاید. از خانه تا مدرسه، با هر گام، بهشت نزدیک تر می شود. نگاهش خانه مهربانی است و قلبش مهربان تر از آب. دل ها را به طراوت و پاکی و پاکیز...گی می خواند. دست های گرم و صمیمی اش، مشق عشق می نویسد. سرانگشت او افق های روشن فردا را نشان می دهد واشاراتش، آن سوی پرده های خاک و ملکوت پاک خدا را. وسعت شفاف قلب ها، قلمرو اوست و کشتزار جان دانش آموزان تفرّجگاه خرمی او.

شمعی است گذازنده سراپای معلم
عشقی است پراکنده به رگ های معلم
در راه هنر سوزد و اندر ره دانش
قلب و تن و جان و همه اجرای معلم
در ظلمت گمراهی و در تیرگی جهل
نوری است فروزان،دل بینای معلم
فارابی و سقراط و فلاطون و ارسطو
کردند به بد کسوت زیبای معلم
کی بود نشانی ز ترقی و تمدن
هر گاه نبود، فکر توانای معلم

سخن آخر :

خدمت به تو خدمت به تمام فضائل است. خدمت به تو خدمت به حس پريدن است خدمت به خوب ديدن و خوب شنيدن است. اما هزاران اميد و نويد خوبان، گرد ملال بر رخسار دانش افروزت نشانده اند. چه نام ها كه از پرتو وجود تو نامي شده و چه نان ها كه از سفره بي بخل تو تناول شده است. تو را چه باك. كه تو معلم اميد و بشارتي. اي ابر پرسخاوت دانش! باز هم فرو ببار و دل به روزهايي ببند، كه نهال هايي را كه درزمين دانايي به دست تدبير و مراقبت وخون دل كاشتي ثمر دهند. اين برترين پاداش معلمي است
راستی یادم رفته بودفرستنده:آ-داریوش
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
.هر مانعى، فرصتى
فرستنده: ر-ابراهیمی

 

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود

 

فرستنده: ر - ابراهیمی

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود

 

فرستنده: ر - ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن
ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم.
باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد ... به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»
    ارادتمند
خانم نات کينگ ‌کول
فرستنده: ر - ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
فرستنده: ر - ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
فرستنده : ر - ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر انروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟

 

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

 

فرستنده: ر - ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:27 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود . پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

فرستنده: ر-ابراهیمی

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:24 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! ...در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیمSee More

فرستنده:آ-داریوش
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

آدرس زیر را در آدرس بار کپی کرده و اینتر - اعلام نظر- مشاهده

http://www.persianorarabiangulf.com/index.php

من که رفتم ۶۳ به ۳۷ جلو بودیم یک دقیقه هم طول نکشید

پنج شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:37 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم
همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت كنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج كنیم
 
فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی
می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند
زبان مشترك نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر كنیم 
  
با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه
رئیسمان تغییر كند
شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر كنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض كند
یك ماشین شیك تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج كنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم 
 
 
حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد
اگر الآن نه، پس كی؟

زندگی همواره پر از چالش است و مشکلات تمامی نخواهند داشت

بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی كنیم
 
بعضی وقت ها 

به خیالمان می رسد كه زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع می شود كه موانعی كه سر راهمان هستند، كنار بروند
مشكلی كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم می كنیم
كاری كه باید تمام كنیم
زمانی كه باید برای كاری صرف كنیم
بدهی‌هایی كه باید پرداخت كنیم
و بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود

بعد از آنكه همه ی این ها را تجربه كردیم، تازه می فهمیم كه زندگی، همین چیزهایی است كه ما آن ها را موانع می‌شناختیم

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم كه جاده‌ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد
خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند
تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم 
 
برای آغاز یك زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست كه در انتظار بنشینیم
فارغ التحصیل شویم
به دوران دانشگاه برگردیم
به دوران کودکی برگردیم
وزنمان را كاهش دهیم
وزنمان را افزایش دهیم
شروع به كار کنیم
مهاجرت کنیم
دوستان تازه ای پیدا کنیم
ازدواج کنیم
فرزند به دنیا بیاوریم
یک خانه شیک بسازیم
شروع تعطیلات فرا برسد
صبح جمعه بیاید
در انتظار دریافت وام جدید باشیم
یك ماشین نو بخریم
بازپرداخت قسط ها به اتمام برسد
برنده یک مسابقه میلیونی شویم
مشهور و سرشناس شویم
بهار بیاید
تابستان از راه برسد
پاییز را تجربه کنبم
زمستان را به امید بهار دلخوش کنیم
اول برج 
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
سفرهای خارجی
مردن
تولد مجدد 
و
  

خوشبختی یك سفر است، نه یك مقصد 
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد
زندگی كنید و از حال لذت ببرید

اكنون فكر كنید و سعی كنید به سؤالات زیر پاسخ دهید
پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید؟
برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید؟
آخرین ده نفری كه جایزه نوبل را بردند چه كسانی هستند؟ 
آخرین ده بازیگر برتر اسكار را نام ببرید؟

نمی توانید پاسخ دهید؟
نسبتاً مشكل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ كس این اسامی را به خاطر نمی آورد
پس شما چیزی را از دست نداده اید

چـــــــــون 

روزهای تشویق به پایان می رسد
نشان های افتخار خاك می گیرند
برندگان به زودی فراموش میشوند
و حتی بهترین ها هم آخر می میرند

اكنون به این سؤالها پاسخ دهید
نام سه معلم خود را كه در تربیت شما مؤثر بوده‌اند، بگویید؟
سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نیاز به شما كمك كرده اند، نام ببرید؟
افرادی كه با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید؟
پنج نفر را كه از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید؟

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
 
افرادی كه به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌های دنیا" ندارند
ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند 
 
ولــــــــــی 

آنها كسانی هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند
همان هایی كه در همه ی شرایط، كنار شما می مانند 

كمی بیاندیشید. زندگی خیلی كوتاه است
حتی کوتاه تر از اینکه مفهوم واژه های این ایمیل را بخاطر سپردید

شما در كدام لیست قرار دارید؟
نمی دانید؟ 
اجازه دهید كمكتان كنم
شما در زمره ی ترین‌های دنیا نیستید 

امــــــــــا 

شما از جمله دوستانی هستید كه برای در میان گذاشتن این راز در خاطر من بودید
و برای تقسیم تمام شادیها نیز در خاطرم خواهید ماند
فقط همین
فرستنده:آ-داریوش
امــــــــــا 
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:36 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...
در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی
انشالله همه مالیچیها ۱۲۰ سال زنده باشند
فرستنده: م - نیک حالت
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

اگر بتوانیم جمعیت روی زمین را دقیقاً به اندازه یک دهکده صد نفری کوچک کنیم به طوری که تمامی نسبت های انسانی موجود، تغییر نکند نسبت بین این صد نفر به صورت زیر درخواهد آمد:
57 نفر آسیایی
21 نفر اروپایی
14 نفر آمریکایی(شامل آمریکای شمالی و جنوبی)
8 نفر آفریقایی

پنج شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:34 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سرو پا برهنه رفتن
دولب از برای لبیک به وظیفه باز کردن

به مساجدو معابد همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

فرستنده: م - نیک حالت


 

پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 20:56 ::  نويسنده : مالیچیهای قشم

قبر مرا نیم متر كمتر عمیق كنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیكتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت های مرا به رایگان در اختیاراداره انگشت نگاری قرار دهید.
به پزشك قانونی بگویید روح مرا كالبدشكافی كند، من به آن مشكوكم!
ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك كاری كنند.
عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اكیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان راتماشا كنم.
كارت شناساییم با دو قطعه عکس مرا لای كفنم بگذارید، شاید آنجاهم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و كفن من بنویسید: این عاقبت كسی است كه زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنید!
كسانی كه زیر تابوت مرا می گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به پسران بیکار ندهید.
گواهینامه رانندگیم رابه یك آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
کله مرغ برای سگها یادتون نره چون گناهدارند گشنه بمونند.
بجای عکسم روی آگهی ترحیم کارت ملیم روبزارید.
در مجلس ختم من گاز اشك آور پخش كنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینكه نمی توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم وخواهش میکنم پشت سرم حرف در نیارید.
التماس میکنم کفنم را از یک پارچه مارکدار انتخاب کنید تا جلوی آدمهای که تازه به دوران رسیده کم نیاریم.
به مرده شوی بگویید مرا با چوبك بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.
چون تمام آرزوهایم را به گور می برم، سعی كنید قبر مرا بزرگ بسازید كه جای آنها هم باشد
فرستنده: آ-دریوش
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 119
بازدید کل : 60775
تعداد مطالب : 143
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1


<-PollName->

<-PollItems->

کد ساعت -->